کد خبر: ۸۰۷۲
۲۴ دی ۱۴۰۲ - ۱۱:۰۰

ماجرای قول و قرار‌های خواهر و برادری که ناتمام ماند

امیر آن‌قدر صبور بود که هیچ‌وقت از سختی‌های خدمتش برایمان تعریف نمی‌کرد؛ هیچ‌وقت به‌جز آخرین مرخصی که از وضعیت جیره آب و غذایش گفته بود، از کویر و تنهایی خسته‌کننده آنجا.

مرد است و قولش. به مریم گفته بودی برمی‌گردی و با کمک همدیگر از این گلخانه کوچک، بهشتی زمینی می‌سازید. قرار گذاشته بودید خواهر و برادری، کاری بکنید کارستان. بنا بود آن‌قدر گل پرورش بدهید و بفروشید که اسمتان بیفتد سر زبان‌ها. همه‌اش چند روز دیگر باقی مانده بود تا عمر جدایی‌های طولانی و دیدار‌های کوتاه تو و مریم به سر بیاید.

می‌خواستی سربازی‌ات در مرز سیستان‌و‌بلوچستان که تمام شد، بنشینی در این گلخانه و با خیال راحت به ساختن آینده‌ای فکر کنی که درست مانند سرسبزی اینجا پر از آرامش باشد. قرار نبود عمرت آن‌قدر کوتاه باشد که نتوانی به قول‌هایت وفا کنی و به‌جای خودت، عکس یادگاری‌ات روی دیوار گلخانه جا خوش کند، آن هم با چاشنی عبارتی که زیر تصویر درج شده و زمزمه آن شده است دل‌خوشی این سال‌های خواهر؛ «شهید امیر صادقی».

 

مشتری‌های مشوق

طبرسی‌شمالی‌۵۶ را آمده‌ایم داخل و یکی از فرعی‌ها را تا کوچه ششم ادامه داده‌ایم. از اینجا به بعد دیگر نه کوچه‌ها اسم دارند و نه خانه‌ها پلاک. پرسان‌پرسان پیش آمده‌ایم و به در کوچکی راهنمایی شده‌ایم که ورودی «گلکده بهشت شهید» به حساب می‌آید.

پله‌های آهنی حیاط را که با احتیاط بالا بیاییم به اتاقکی کوچک روی پشت‌بام می‌رسیم که بر‌خلاف سرمای خشک هوای بیرون، مملو از گرما و رطوبتی مطبوع است. سرزندگی و نشاط از گل‌های آپارتمانی کوچک و بزرگی که روی قفسه‌ها چیده شده‌اند، می‌بارد.

زمانی که مریم صادقی داشت اینجا را برای میزبانی از گل‌ها و مشتریانش آماده می‌کرد، به هر چیزی فکر می‌کرد جز اینکه روزی کار در این چهار‌وجب جا، تسلی خاطر شهادت برادر کوچکش باشد. مریم متولد‌۱۳۶۹ است و به‌واسطه شغل همسر، زادگاهش نیشابور را ترک و به مشهد مهاجرت کرده است.

قصه این گلخانه خانگی را به چهار سال پیش برمی‌گرداند؛ زمانی که هنوز قصدی برای راه‌اندازی این کسب‌و‌کار کوچک نداشت؛ «خانه پدری که بودم، نگهداری از شمعدانی‌های مادرم با من بود. اخلاق گل‌ها دستم بود و می‌دانستم چطور باید از آن‌ها نگهداری کنم.

ازدواج که کردم و به مشهد آمدم، چند‌شاخه از همان شمعدانی‌ها و چند قلمه از گل‌های دیگر را با خودم آوردم اینجا. چند‌وقت بعد، حسابی سرحال و زیبا شدند. عکس آن‌ها را برای فروش گذاشتم توی سایت. یک مشتری آقا که کامل‌مردی بود، پیدا شد و گل‌هایی را که ۵۰‌هزار‌تومان قیمت گذاشته بودم، ۱۰۰‌هزار‌تومان خرید. خیلی تأکید کرد که این کار را ادامه بدهم. دلگرم شدم به اینکه می‌توانم.»

اخلاق گل‌ها دستم بود و می‌دانستم چطور باید از آن‌ها نگهداری کنم

مشتری‌هایی که مشوق مریم بودند، به همین یک مورد خلاصه نمی‌شوند. او پیرمردی را به یاد می‌آورد که آگهی فروش گل را در سایت دیده و با همسرش از آن سوی شهر آمده بود تا گل‌هایی شاداب با قیمت اندک بخرد؛ «پیرمرد تا پله‌ها را بیاید بالا، چندین‌و‌چند‌بار بچه‌هایش را سرزنش کرد و افسوس می‌خورد. من با تعجب نگاهش می‌کردم که چرا این همه ناراحت است.

بعد هم رو کرد به شوهرم و گفت همسرت را طلا بگیر؛ چون جنم دارد و می‌تواند از این جای کوچک پول در‌بیاورد، نه مثل بچه‌های من که در چند‌هکتار زمینی که داریم، یک شاخه خشک هم به زمین فرو نکرده‌اند.»

 

آخرین مرخصی

دور‌تا‌دور گلخانه را تماشا کرده‌ایم؛ از گل‌های سانس‌ویریا تا پتوس‌ها، زامفولیا‌ها و شفلراها. نگاهمان رسیده است به عکس بزرگ نصب‌شده روی دیوار. امیر، برادر کوچک‌تر مریم بود و ده‌سالی اختلاف سنی داشتند.

خواهر، با آرامشی که ساده به دست نیامده است، از برادر شهیدش این‌طور می‌گوید: بچه‌مثبت خانواده و فامیل بود.عروسی‌هایی را که ساز و آواز داشتند، نمی‌آمد. بلوز نیمه‌آستین نمی‌پوشید و از این‌طور اخلاق‌ها داشت. به خاطر همین روحیاتش توی فامیل خیلی سر‌به‌سرش می‌گذاشتند. راهنمایی که بود، می‌خواست برود حوزه علمیه درس بخواند. توی آزمون ورودی‌اش قبول نشد و رفت رشته برق. بعد هم نوبت سربازی رسید.

خدمتش افتاد در جکیگور در شهرستان مرزی راسک. می‌دانستیم جای راحت و خوش‌آب‌و‌هوایی نیست، اما امیر آن‌قدر صبور بود که هیچ‌وقت از سختی‌های خدمتش برایمان تعریف نمی‌کرد؛ هیچ‌وقت به‌جز آخرین مرخصی که سفره دلش را باز کرد و برایم حرف زد.

امیر برای مریم از وضعیت جیره آب و غذایش گفته بود، از کویر و تنهایی خسته‌کننده آنجا و چیز‌هایی که به قول خودش، او را پخته و به‌اندازه چند‌سال پیر کرده بود؛ «دلداری‌اش داده بودم که دارد تمام می‌شود و وقتی برگردد سر خدمت فقط چند روز آنجا می‌ماند و تمام. بعد هم نوبت ادامه زندگی می‌رسد.

گفته بودم بیاید مشهد تا هم کار مرتبط با رشته‌اش را انجام بدهد، هم بیاید توی این گلخانه، برای خرید و فروش گل‌ها کمک‌حالم باشد. این طوری من هم یکی از اعضای خانواده پدری‌ام را در مشهد داشتم و از تنهایی درمی‌آمدم. قبول کرده بود، اما همه‌اش می‌گفت که دلشوره دارد.

نمی‌دانم، شاید به دلش برات شده بود که رفتنی است. تمام وسایلش را به‌عنوان یادگاری داده بود به این و آن، از کفش و لباس تا تسبیح، ساعت مچی و حتی و ان‌یکادی که برای مصون‌ماندن از خطر‌ها همیشه همراه داشت. روز یکشنبه، حین مأموریت خودرویشان تصادف کرد، واژگون شد. همه پنج سرنشین آن شهید شدند. کمتر از یک هفته از خدمت امیر مانده بود. قسمت نشد برادرم به هم‌خدمتی‌هایش شیرینی پایان خدمتش را بدهد.»

 

ماجرای قول و قرار‌های خواهر و برادری که ناتمام ماند

 

متفاوت با ما

مهر امسال، دومین سالگرد شهادت امیر گذشت. تحمل جای خالی برادر و مرور حرف‌ها و قول و قرار‌های دونفره‌شان برای مریم ساده نبود. دل و دماغی برای نگهداری از گل‌ها نداشت و عزمش را جزم کرده بود که عطای باغبانی را به لقایش ببخشد. حمایت‌های عاطفی پدر و مادر مریم که با شهادت فرزندشان، مفتخر به عنوان والدین شهید شده بودند، او را به ماندن کنار گل‌ها مجاب کرد.

اسم گلخانه‌ام اول سوگل بود که به گلخانه بهشت شهید تغییر دادم

رنگی که مریم به رؤیا‌های خاکستری‌اش پاشیده است، عطر و بوی برادر شهیدش را می‌دهد؛ «اسم گلخانه‌ام سوگل بود. بعد از اینکه تصمیم گرفتم کارم را ادامه بدهم، اسمش را به گلخانه بهشت شهید تغییر دادم.

دلم می‌خواهد در آینده گلخانه بزرگی داشته باشم که وقتی مشتری‌ها توی آن پا می‌گذارند، هم جای دنجی برای چند دقیقه استراحتشان داشته باشد و هم چیدمان وسایل و تزئینات آن، یاد امیر و رفقای شهیدش را زنده نگه‌دارد. هر‌جور فکر می‌کنم توی خانواده ما امیر با من و بقیه فرق داشت. چیزی که دلمان را آرام می‌کند، این است که آن دنیا جایش خیلی خوب است.»

کسی چه می‌داند، شاید برکتی که این خواهر شهید در درآمدش می‌بیند و با شوق برایمان تعریف می‌کند، ناشی از پایبندی او به همین اعتقادات باشد.

* این گزارش یکشنبه ۲۴ دی‌ماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۵۴ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.

ارسال نظر